زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز


به جان رسید دل از عشوه های آن طناز

تطاول سر زلفس نمی توانم گفت


که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز

سرشک پرده در من ز عین غمازی


بدان رسید که بر رو فکند مارا راز

چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست


بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز

دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد


خبر نداشت ز افسون غمزه ی غماز

خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است


ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز

ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام


«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»